یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

۱۹

- بعضی وقت‌ها از اعتدال در می‌آیم، اگر خودم متوجه موضوع شدم که هیچ، اگر نشدم، آنقدر گند می‌زنم به قضیه تا اینکه اطرافیانم دادشان دربیاید و حالی‌ام کنند که چه خبر است و من دارم چه کار می‌کنم، قاعدتا زمانی متوجه گندی که زدم می‌شوم، که یا کار از کار گذشته یا جمع جور کردن اوضاع پیش آمده خیلی سخت است.
- دوستی دارم به اسم امید، خیلی با هم حرف می‌زنیم، از همین حرف‌های روتینی که جز پر کردن وقت‌های بی‌کاری، هیچ فایده دیگری ندارند. بعضی وقتها لابه‌لای همین دیالوگ‌های بی ربطمان، ناگهان حرفی می زند که مثل سیلی‌ای محکم به صورتم کوبیده میشود، بعد من می‌مانم‌ و خودم، سکوت می کنم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است، انگار تازه از خواب خرگوشی بیدار شده ام، مُدام از خودم می‌پرسم که دارم چه غلطی میکنم، انتظار جواب ندارم، فقط برای کم کردن درد آن سیلی این جمله را با عصبانیت چند بار دیگر با حرص از خودم می‌پرسم. با این حالِ عصبی، تصمیم می‌گیرم از این به بعد بفهمم که دارم چه به روز خودم و زندگیم می‌آورم.
‫-‬خیلی از خودم عصبانی‌‌ام.