یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

۱۹

- بعضی وقت‌ها از اعتدال در می‌آیم، اگر خودم متوجه موضوع شدم که هیچ، اگر نشدم، آنقدر گند می‌زنم به قضیه تا اینکه اطرافیانم دادشان دربیاید و حالی‌ام کنند که چه خبر است و من دارم چه کار می‌کنم، قاعدتا زمانی متوجه گندی که زدم می‌شوم، که یا کار از کار گذشته یا جمع جور کردن اوضاع پیش آمده خیلی سخت است.
- دوستی دارم به اسم امید، خیلی با هم حرف می‌زنیم، از همین حرف‌های روتینی که جز پر کردن وقت‌های بی‌کاری، هیچ فایده دیگری ندارند. بعضی وقتها لابه‌لای همین دیالوگ‌های بی ربطمان، ناگهان حرفی می زند که مثل سیلی‌ای محکم به صورتم کوبیده میشود، بعد من می‌مانم‌ و خودم، سکوت می کنم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است، انگار تازه از خواب خرگوشی بیدار شده ام، مُدام از خودم می‌پرسم که دارم چه غلطی میکنم، انتظار جواب ندارم، فقط برای کم کردن درد آن سیلی این جمله را با عصبانیت چند بار دیگر با حرص از خودم می‌پرسم. با این حالِ عصبی، تصمیم می‌گیرم از این به بعد بفهمم که دارم چه به روز خودم و زندگیم می‌آورم.
‫-‬خیلی از خودم عصبانی‌‌ام.

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

۱۸| جان دادن به یک فتوبلاگ مرده

من از آن دسته آدمهایی هستم که عاشق برف‌اند.از آنها که، عاشق پیاده روی در خیابان‌های خلوتِ پوشیده از آن دانه های سفید اند. عاشق سپیدی و سکوت و شهر یک دست سفیدند. از آن آدمها که از چهار فصل فقط، زمستان را دوست دارند،تنها به خاطر برفش.
مدتی پیش به دنبال این علاقه ام فتوبلاگی به نام‌‌‌ "اینجا دارد برف می‌آید" در سرویس دهنده تامبلر راه‌اندازی کردم که برای خودش زندگی کند، داشت آرام آرام رشد می‌کرد تا برای خودش کسی شود، که آقای فـیـلـترچی آمد و دست گذاشت روی تمام بلاگ هایی که در تامبلر بودند و همه را به کل مورد عنایت قرار داد. من هم آنجا را به حال خود گذاشتم تا بمیرد. ولی حالا دوباره میخواهم آن را زنده کنم ، به همین خاطر یک جایی در بلاگر با همین نام به راه انداخته‌ام که همان جریانی که در بلاگ قبلی دنبال می‌کردم ادامه بدهم. می‌توانید "اینجا دارد برف می‌آید" جدید را از آدرس جدیدش دنبال کنید و یا فیدش را با آدرس http://feeds.feedburner.com/here-is-snowing به گودر خود اضافه کنید.

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

۱۵

اسم اینجا رو گوگل کردم …اووفقف چه خبره، کلی بلاگ و سایت با این عنوان بالا می‌آره. می‌خوام از همین تریبون اعلام کنم که اسم این جا رو با خلاقیت خودم انتخاب کردم و هر گونه تشابه اسمی اتفاقی بوده ، و تمام مکان‌هایی(؟) که هم‌ نام اینجا هستند، هیچ ارتباطی با وبلاگ و وبلاگ‌صاحاب ندارند. خواستم فقط اطلاع رسانی کرده باشم.

۱۴

زن حکم معبد رو داره ، بچه ها.در هر فرصت ممکن یکی رو برای نیایش پیدا کنید.
[انجمن شاعران مرده/ ن.هـ.کلاین بام/حمید خادمی]

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

۱۳

[+/+/+/+/+]

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

۱۲

امروز که خبر مرگ یکی از اقوام دور رو شنیدم ، دلم گرفت، یاد اون شماره تلفنی افتادم که چندین ساله که دلم نیومده از تو گوشیم پاکش کنم، همینجوری دلم واسه اون صاحب شماره تنگ شد. 

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

۱۱


[+/+/+/+]
بازی با نور، نقش و حروف کاری‌ست که آقای Julien Breton به خوبی از پسش بر آمده.

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

۱۰

بعضی وقت‌ها یک بها‍نهء کوچک و بی‌ربط چنان نیرویی برای تخریب در من به وجود میاره که هیچ جوره قابل کنترل نیست. اون وقت من به یک آدمی تبدیل میشم که حتا به خودش هم رحم نمی‌کنه.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

۹

the best thing about a picture is that it never changes even when the people in it do.
-andy warhol

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

۸


[+/+/+]
پ.ن: سلام آقای از مد افتاده.

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

۷ | قدمتان روی چشم

خودم رو لابه‌لای عکس هایی که در اینجاست غرق کرده‌ام. انگار که فرهنگ و مردم ایران را با همه تناقض‌ها و اعتقادات عجیب‌شان، عریان، آنگونه که هست در مقابل تو به نمایش گذاشته باشند. گاهی به بعضی از تصاویر خیره می‌مانم ، مغزم هنگ می‌کند، نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت، نمی دانم برای آن جان‌باز که پا ندارد غصه بخورم و یا به خنده آن جوانان در کلاس بخندم! نمی دانم چرا انچه داخل خانه مان می گذرد با آنچه در بیرون‌ از خانه‌هایمان اتفاق می افتد این‌قدر متضاد است. مغزم توان درک این همه تناقض را ندارد، نمی فهمد.



پ.ن: اینجا را از بلاگ حقوقدان پاریسی پیدا کردم.

پ.ن: این سایت مربوط به کتابی با عنوان Marcher sur mes yeux( قدمتان روی چشم) است. حقوقدان پاریسی توضیحی مختصر در مورد این کتاب داده است.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

۶

هنگام فتنه چون شتر دو ساله باش نه پشتی تا سوارش شوند نه پستانی تا شیر دوشند.

۵

[+]

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

۴


[+/+/+]

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

۳

باور کنید، به یاد آوردن مکافاتش کمتر است. مبادا به خوشبختی دَم دل خوش کنید، قطره ای زرداب تلخ در این خوشبختی هست. وقتی زمان گذشت و آن جوش و خروش تمام شد، آن وقت است که آدم از ماجرا لذت می‌برد، چرا که از این دو توهم، توهمی که دچار شدن به آن عذاب کمتری دارد، بهتر است.

[خاطرات پس از مرگ براس کوباس/ ماشادو دِ آسیس/ عبدالله کوثری/انتشارات مروارید]


پ.ن: از آن دست کتابهایی‌ست که حتما باید خواند.

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

۲


[+/+/+]

۱

- آدمی نه از فرط دروغ گفتن به دیگران، بلکه همچنین با دروغ گفتن به خود به آنجا می‌رسد که نمی‌فهمد که دروغ می‌گوید.
[در جستجوی زمان از دست رفته/مارسل پروست]

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

تست عنوان

تست متن