چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

۲۳

در سالی که سنم به نود رسید، خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خودم پیشکش کنم. یاد روسا کابارکاس افتادم، مالک خانه ای مخفی که معمولا وقتی جنس جدیدی در بساطش بود، مشتریان خوبش را خبر میکرد. هرگز نه این و نه هیچ کدام از وسوسه های وقیحانه فراوانش مرا از راه به در نبرد، اما او باور نمیکرد به اصولی پاک و بی غش پایبند باشم. با لبخندی موذیانه میگفت، اخلاقیات هم یک جوری به زمان بستگی دارد، حالا خودت میبینی!
[خاطره دلبرکان غمگین من/گابریل گارسیا مارکز]